حال جهنمی
می توانم بغضم را قورت ندهم،
می توانم بگذارم این اشکها راهشان را پیدا کنند ولی نمی ارزد
به تعجب مامان،.
خوبی خانه ما این است که پدر و مادرم هیچ وقت از من نمی پرسند چرا حالم خوب نیست، چرا گرفته ام چرا ...
تجربه بهشان ثابت کرده که من هیچ وقت جواب این سوالها را نمی دهم.
فقط داداشیم است که با آن لحن و ادبیات مخصوص به خودش پاپی می شود.
آخرین
باری که همینطوری زدم زیر گریه. دراز کشیده بودم روی فرش سرم را یکوری
گذاشته بودم روی دستم. تیز فهمید و آمد بالای سرم. سرما خوردی ؟!
نمیدونم چرا نمیشه ازش چیزی رو پنهان کرد حتی از راه دور ... از بچگی جلوش کم میاوردم یه دفه بغضم ترکیدو گفتم نه
دارم گریه می کنم ...
داری گریه می کنی !!!
گریه کردن من برای خانواده ام
حکم فوران یک آتشفشان سالها خاموش را دارد.
غیر قابل باور است برایشان.
مامان در این مواقع سکوت می کند. سرش را می اندازد پائین، غمگین سکوت می
کند.
بابا رنگش عوض می شود، توی خودش گره می خورد، تسبیحش را تند تند توی
دستش می چرخاند طول و عرض اتاق را راه می رود به من نگاه می کند ...
نمی ارزد نه اینطوری گریه کردن هیچ نمی ارزد ...
پس همون بهتر که بغضمو قورت بدم... :(((